دنیا همین قدر سخت و آسان است
از جا بلند می شد می گفت خدا را شکر؛ راه می رفت خدا را شکر می کرد؛ شاد می شد یا حتی غمگین می شد می گفت خدا را شکر؛ همین که عطر غذا را که می شنید، تا وقتی غذا را می خورد و از سفره بلند می
شد ده بار می گفت خدا را شکر.
خلاصه کارش این شده بود برای هر چیز سادهای همین جمله را بگوید. بعضی وقت ها که ناگهانی برای یک چیز ساده مثلاً اینکه هوای خنک به صورتش خورده، خدا را شکر می کرد، من با دو تا چشم گِرد نگاهش می کردم و تعجّب من را که می دید فقط لبخند می زد.
یک بار که حسابی دلم گرفته بود و کارهایم به هم گره خورده بود، آمدم برایش از زندگی ام شکایت کنم که نگاهی به من کرد و گفت «مریم جان، این دنیا ارزش غصّه خوردن ندارد! یک روز شاد هستی و روز بعد غمگین، امّا اگر سلامت هستی، اگر چهار ستون بدنت سالم است و نفس می کشی باید خدا را روزی هزار بار شکر کنی و راضی باشی…»
بعد، ماجرای خودش را گفت. گفت همیشه از همه چیز شکایت داشتم؛ این ¬که چرا زندگی فلان است! چرا این اتفاق نیفتاد! چرا او این حرف را زد! یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، تمام صورتم مثل فلان بیماری سرخ شده بود؛ هنوز به ظهر نرسیده بود که وقتی ناهار روی اجاق گاز سوخت، کمکم حس کرد بویایی ام را از دست دادهام.
تا آمدهام برای دکتر رفتن آماده شوم، چشمهایم آرام آرام تار شد.
تمام بدنم از ترس می لرزید.
آن هفته چند تا دکتر هم رفتم و هر کس تشخیصی می داد، یکی میگفت فلان بیماری است و آن یکی من را به دانشجوهایش نشان می داد و میگفت ویروس کشندهی فلان از این نقطه آغاز می شود.
هیچ دارویی اثر نمی کرد و حتی به حال خودم نمی توانستم اشک بریزم چون صورتم بیشتر سرختر می شد و حالم وخیمتر. فکر می کردم به آخر زندگی رسیدهام. هر روز وضعیتم بدتر می شد و روی تختی که حالا بستر بیماریام شده بود، کاری جز راز و نیاز و التماس به خدا نداشتم، تا اینکه بعد از یک ماه ترس و لرز و ناامیدی و از این دکتر به آن دکتر رفتن و از این بیمارستان به آن بیمارستان رفتن، فهمیدم همه چیز به خاطر یک حساسیت ساده به فلان ادویه است… می بینی؟ دنیا همین قدر سخت و آسان است امّا هیچ چیز قیمت سلامتی انسان را ندارد…
این ها را که گفت و اشک چشم هایش که جاری شد، با لبخند، خدا را شکر کرد و از کنارم رفت….
نعیمه آقانوری