خوش گذشت؛ اما .....
تازه از سفر برگشته بود. هر چه فکر می کرد، زیانی در این سفر نمی دید. هم خوش گذشته بود و هم سود سرشاری از این سفر تجاری برده بود. با خود می گفت: پس چرا امام صادق (ع) به من گفت نرو، زیان می کنی؟ سفر از این سودمندتر؟
کوچه های مدینه را یک یک پشت سر گذاشت تا به در خانه امام رسید. بر در کوبید و کسی در را باز کرد. داخل شد و نزد امام نشست. آنچه در سفر بر او گذشته بود، گفت؛ خصوصا از سودهایی که نصیبش شده بود.
هنگام خداحافظی گفت: پیش از سفر خدمت شما رسیدم و درباره این سفر با شما مشورت کردم، مرا از سفر نهی کردید و فرمودید: این سفر برای تو زیان دارد. اکنون هر چه می نگرم، زیانی نمی بینم.
امام فرمود: آیا به یاد داری که در یکی از منازل راه، چنان خسته بودی که خوابیدی و تا خورشید ندمید، بیدار نشدی؟
-آری، به یاد دارم. آن روز نماز صبحم قضا شد.
-به خدا سوگند که اگر این سفر، همه دنیا را نصیب تو می کرد، سود آن کمتر از زیانی است که فوت نماز بر تو وارد کرد.
منبع: کتاب پیوند جان و جانان، ص101.