او را نمی شناسید؟!
قافله حجاج، برای استراحت در مدینه توقف کرد. سپس راهی مکه شد. در بین راه، مردی که او نیز قصد حج داشت، به آنان پیوست. آن مرد، به اعضای قافله می نگریست تا با یک یک آنان آشنا شود. ناگاه چشمش به مرد میانسالی افتاد که دائم در تکاپو بود و می کوشید به دیگران کمک کند. یک لحظه آرام نداشت. هر گاه مشکل کسی را حل می کرد، به سراغ دیگری می رفت تا حاجت او را نیز برآورد.
مرد تازه وارد از میزبانان پرسید: آیا او را می شناسید؟
گفتند: نه او را نمی شناسیم؛ ولی در مدینه به ما پیوست. مردی صالح و مهربان است. بدون این که کسی از او تقاضایی کند، دائم در حال خدمت گزاری و کمک به دیگران است.
مرد تازه وارد گفت: به خدا سوگند که اگر او را می شناختید، این گونه از او کارنمی کشیدید و چنین به او گستاخ نبودید و همچون نوکران با او رفتار نمی کردید.
مردان قافله گفتند: مگر او کیست؟
گفت: او علی بن الحسین، زین العابدین و فرزند رسول خداست.
اعضای کاروان سراسیمه از جای خود برخاستند و نزد امام سجاد (علیه السلام) رفتند.
یکی عذرخواهی می کرد و دیگری خدا را استغفار می کرد و سومی پوزش می طلبید و چهارمی گله می کرد که چرا خود را به ما نشناساندی و …
امام (علیه السلام) فرمود: من ناشناس در قافله شما آمدم که توفیق خدمت داشته باشم. هرگاه با آشنایانم به سفر می روم آنان مرا از کار و تلاش معاف کنند و به حرمت جدم، مرا گرامی می دارند. خواستم در میان شما ناشناس باشم تا بتوانم خدمت کنم و از این عبادت محروم نباشم.[1]
منبع: کتاب حکایت خوبان، رضا بابایی